دانلود رمان لحظات تلخ سرنوشت نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: parisa.hekmat
تعداد صفحات: 530
خلاصه رمان: در این دنیا ما محکوم هستیم…من و تو…محکوم به زیستن…زیستنی پر از درد…محکوم هستیم تا در تراژدی غمناک سرنوشتمان بازی کنیم…در این دنیا مهم من نیستم…مهم تو نیستی…تنها چیزی که اهمیت دارد، سرنوشت است…سرنوشتی که از قبل نوشته شده…سرنوشتی که زندگی را برایمان زهر می کند…سرنوشتی که خودش تصمیم می گیرد تا چه بازی هایی با ما بکند…کاری هم به دل های شکسته ما ندارد…و ما فقط محکوم هستیم به اطاعت کردن…و چه تلخ است جدایی من و تو…اما این سرنوشت بی رحم گاهی دلش نرم می شود…
گاهی به جای زجر دادن…عاشقی را به معشوقی می رساند…شاید در میان این تلخی ها کور سوی امیدی پیدا بشود….تا من و تو را از این سیاهی نجات دهد…اما از بد روزگار سرنوشت دلش به حال ما نمی سوزد…انگار ما باید همچنان محکوم باشیم به این بازی… محکوم به این لحظات تلخ سرنوشت…
قسمتی از متن رمان لحظات تلخ سرنوشت
بعد از حساب کردن کرایه با راننده تاکسی از ماشین پیاده شدم … نگاهی به طبقه چهارم آپارتمانی که رو به روم بود کردم ! چند وقته نمیام خونه ؟ به هفته ؟ دو هفته ؟ به ماه ؟ چقدر دلم واسه این شهر تنگ شده بود ! رفتم جلو و زنگ زدم …. صدای پر شور حانیه از پشت آیفون اومد : واااای حامد خودتی ؟ کی اومدی ؟ خندیدم و گفتم : در رو باز کن میام میگم … خندید و چند لحظه بعد با صدای تیکی باز شدا رفتم داخل و بعد از گذشتن از حیاط آپارتمان سوار آسانسور شده همینکه در آسانسور باز شد چهره ی خندون حانیه به همراه آفتاب کوچولو نمایان شد …
حانیه…سلام داداش خوش اومدی کفشامو در آوردم و گفتم : مرسی آبجی بزرگه آفتاب با دیدن من دستاشو به سمتم باز کرد و با لحن بچگونش گفت : دایی لیشو کشیدم و گفتم : ای دایی به فدات خوشگله ! در رو بستیم و وارد خونه شدیم ، مامان از اتاق اومد بیرون و با دیدن من ناباور گفت : حامد ! حانیه آفتابو ازم گرفت و گفت : من میرم یه شربت درست کنم واست …. اشک تو چشمای مامان حلقه شده بود !
رفتم جلو و دستشو کشیدمش و گفتم : نبینم اشکاتو مامان خانوم ! مامان خودشو بیرون کشید و دستشو روی صورتم گذاشت و با بغض گفت : چه عجب یادت افتاد به مادر هم اینجا داری ! سرمو پایین انداختم و گفتم : شرمندتم به خدا ! با هم رفتیم نشستیم رو مبل … نگاهمو چرخوندم و خونه رو دید زدم و گفتم : دلم تنگ شده بود ! همون لحظه آفتاب رو دیدم که روی پاهاش ایستاده و داره میاد سمتم … با تعجب گفتم : این وروجک کی راه رفتن یاد گرفت ؟ خندید و سرشو تکون دادا من بچه پررو همه چیو هم میفهم ها حالا بگو به دایی ببینم دوست داری بریم پارک ؟