دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: sarina.a
تعداد صفحات: 1411
خلاصه رمان: دریا در خانواده ای مذهبی، با تهمت برادرش و فشار خانوادهش برای ازدواج مجبور به فرار میشه… فرار با مردی که هیچ شناختی ازش نداره و نمی دونه آخرراه به کجا ختم می شه…راهی که جز سیاهی، چیزی نداره اما دستی نجات گر زندگیش می شه که اون دست ها خودش بیشتر از هرکسی احتیاج به کمک داره….پایان خوش.
قسمتی از متن رمان در هیاهوی سکوت ما
از دور قدم هایش را شمردم . چرا از نظرم قدم برداشتنش هم خاص بود ؟ شاید در چشم من این بود ،شاید این قدر ها هم خاص نبود و مغناطیسی که به قلب من وصل کرده بود ، پر قدرت بود . کمی بعد از سوپر مارکت با دستانی پر بیرون آمد . دستانش پر از کیسه بود و چند بسته آب معدنی را کارگر سوپر مارکت آورد و پشت ماشین گذاشت . ماهان یکی از کیسه ها را جلو آورد … عینک آفتابی اش را روی موهایش گذاشت و از داخل کیسه آب میوه و کیکی بیرون آورد : بخور … زیاد حرص خوردی ، فشارت می افته .
لبخند بی رمقی زدم و نی را داخل آب میوه فرو بردم و جرعه ای نوشیدم : ببخشید ماهان … من نگفتم تو کثیفی ، این زندگیه توئه و به من ربطی نداره ! تو از تمام پسرایی که اطراف من بودن، بهتری . حداقل تو خود واقعیتی … به قلب مهربون داری … ببخشید . ماهان خندید و نگاهم کرد لبخند زدم انگار پیچکی دور قلبم پیچید . کیک و آبمیوه را خوردم . وارد جاده ای شده بودیم که اطرافش تمام بیابان بود . کیسه را از روی کنسول برداشتم و داخل را نگاه کردم . پفک و پاپکورن و شکلات و لواشک …. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم : این همه ؟
عینک آفتابی اش روی چشمش بود و نمی توانستم بفهمم کجا را نگاه می کند ؛ زیاد نیست ، تازه کم هم هست . کدوم رو باز کنم ؟ کمی مکث کرد : شکلات رو … شکلات را باز کردم و به دستش دادم . ماهان خندید این یعنی این که مهربونیم فقط همون یه بار بود نه ؟ خواستم لواشک را باز کنم که ماهان گفت…هی من میخوام بهت هیجی نگم خودت نمی ذاری ! اون برات خوب نیست . نفس عمیقی کشیدم و دوباره لواشک را داخل کیسه انداختم ، می توانستم داغ شدن گوش هایم را از خجالت حس کنم .