دانلود رمان دوئل حقیقت نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: جنایی، مافیایی
نویسنده رمان: trompart
تعداد صفحات: 256
خلاصه رمان: داستان روایت گر زندگی دو پسر جوان شخصیت اول جلد لرد سوداگران(مرداس) است که به دنبال یافتن حقیقت زندگیشون هستن.زندگی ای که بخاطر غفلت مرداس، پدرشون به دو جبهه ی مخالف تبدیل شده و این دو برادر برای دونستن حقیقت و رازهای پنهانی شون باید رو در روی زندگی هم قرار بگیرن، جدالی سخت برای سرفراز بیرون اومدن از این دوئل پیش رو دارن. و موانعی رو که دشمنان و دوستان بر سر راهشون قرار میدن، قراره پشت سر بذارن. حال باید دید بین جدال حقیقت و دروغ کدوم برنده نهایی هست؟
قسمتی از متن رمان دوئل حقیقت
نزدیکای صبح بود و هوا گرگ و میش، ترجیح دادم به جای اینکه کنار یزدان رو تخت بشینم، برم کنار پرتگاه و به رود خونه خیره بشم، صدای شرشر آب و آواز پرنده ها باهم قاطی شده بود. تا به حال همچین جایی نبودم. همیشه باهام مثل به زندانی و مجرم رفتار می کرد که حتی اجازه هوا خوری هم نداشتم. خواستم برگردم سمت یزدان که چشمم به جاده خورد. چند تا ون مشکی با سرعت زیاد حرکت می کردن. تویه لحظه به اندازه به پلک زدن همه چیز اتفاق افتاد . ون سیاه نگه داشت و دوتا مرد سیاه پوش پیاده شدن. همون طور خشکم زده بود. یکیشون اسلحه بزرگی رو درآورد و به سمتم نشونه رفت .
قلبم انگار از کار افتاده بود حتی نمی تونستم فکر کنم که چیکار کنم؛ ولی جفتشون تو فاصله کوتاهی سرشون به چپ مایل شد و خوردن زمین، برگشتم سمت یزدان که با دوستش کلتی رو نگه داشته بود. به سمتم دویید . زود باش داریوش سوار ماشین شو! سوار شدم و منتظر نگاهش کردم . انگار انتظار داشت من ماشین رو روشن کنم چون به لحظه با دیدنم سمت شاگرد تعجب کرد . خاکی رو به سرعت دور زد از سرعت زیادش به در چسبیدم…چرا ماشین رو روشن نکردی ؟ من فقط موتور می تونم برونم . به اینام نمی تونی شلیک کنی ؟
برگشتم و عقب رو دیدم یکی از ون ها دنبالمون بود . کلت رو از دستش گرفتم و از پنجره به بیرون خم شدم . بابا می گفت همیشه تصور کن ذهبت و چشمت تصاویر و اتفاقات رو دور کند نشون میده ، هدف گیری کن و شلیک . نمی خواد فکر کنی و تصمیم بگیری، شلیک کردم . ون ترمز شدیدی کرد لاستیکاش پنجر شد . دیدم که پشتش ماشینا قطاری باهاش تصادف کردن . دود لاستیکاش بلند شد بعدم راننده ون سریع از ماشین پیاده شد و فرار کرد . با خیال راحت نفسی کشیدم و سرجام برگشتم ، صدای خنده یزدان متعجبم کرد . به چی می خندی ؟