دانلود رمان ازت دورم اما دلم روشنه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: عاشقانه_اجتماعی
نویسنده رمان: دریا دلنواز
تعداد صفحات: 912
خلاصه رمان: داستان درباره ی دختری به نام نفس که با وجود خانواده مذهبی که داره ولی شیطنت های خودشو انجام میده…از کلاس آواز و موسیقی گرفته تا اتفاقای دیگه… دختر شیطونی که با وجود شیطنت ها و دیوونه بازی هاش همیشه غمی تو وجودش هست…تا با پسری به اسم حامد آشنا میشه که مسیر زندگیشو دوباره به بیراهه می کشه… اما نکته ی دیگه این داستان هم بازیه دوران بچگی نفس به اسم امیر حسیـ ـنه که دوباره به زندگیش بر میگرده و وجود اون و حامد تناقض هایی رو در نفس ایجاد میکنه …اما درست زمانی که کار از کار گذشته…
قسمتی از متن رمان ازت دورم اما دلم روشنه
حامد اول راضی نمیشد با امیر حسین برم اما بالاخره راضیش کردم شب لباسای مدرسمو با دست شستم و صبح زور اتو زدم کلاس دیر تر از همیشه گذشت تا امیرحسین بیاد با حامد حرف زدم استرس گرفته بودم و مدام دستام میلرزید نمیتونستم از دردم به الی بگم . . از اینکه مادری پیدا کردم که گذشته اش انگار بدتر و سیاه تر از دخترشه خودم که ابرویی نداشتم اما نمیخواستم بی ابروتر از این بشم … ا ماشین امیر و که دیدم با حامد خدافظی کردم تو راه ازش پرسیدم که به طلا گفته من میام دیدنش یا نه …
اونم بهم گفت حرفی نزده … کل مسیر و ساکت بودم امیر هر از گاهی حرف میزد اما حرفی نمیزدم و بیشتر نگاهم به مسیری بود که میرفت جلوی خونه قدیمی سازی تو محله مرزداران توقف کرد وقتی داشت ماشینو پارک میکرد گفتم خونشه ؟ اره البته اگه این موقع خونه باشد مگه کار میکنه ؟؟ آره تو به شرکتی حسابدار از ماشین پیاده شدیم امیر رنگ طبقه دومو زد و بعد چند لحظه آیفونو جواب داد امیر حسین که خودشو معرفی کرد و خواست درو واسش بزنه با تعجب بهش گفت بفرمایید …
امیر درو برام باز نگه داشته بود با من اول وارد بشه … احساس میکردم فشارم افتاده و چشمام داره هم میاد اما باز خودمو کنترل کردم تا از هال نرم صدای باز شدن در خوشو که شنیدم به لحظه تو پله ها واستادم امیر صدام زد نفس خوبی ؟ با نگرانی برگشتم طرفش پشیمون شده بودم … امیر نمیخوام ببینمش ! بریم گیج نگام میکرد که صدای خانومی که قطعا طلا بود تو راهرو پیچید ” امیر جان ؟؟ ” با ترس به بالای راه پله نگاه کردم و دوباره به چشمای امیر حسین خیره شدم ، عقل و قل سیم با هم دعواشون شده و بود قلم به تپش افتاده بود فقط با شنیدم صدایی که بند دلمو لرزوند ، اما عقلم چیز دیگه ای میگفت.