دانلود رمان درخت انجیر معابد نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: اجتماعی
نویسنده رمان: احمد محمود
تعداد صفحات: 431
خلاصه رمان: رمان درخت انجیر معابد آخرین اثری بود که از احمد محمود منتشر شد. از بسیاری جهات این رمان در ادبیات ایران کم نظیر است. از جملهٔ این ویژگیها به تعدد پرسوناژهای اثر میتوان اشاره کرد. در این رمان حدود ۲۴۰ شخصیت خلق شده که حدود ۶۰ تای آنها به طور مستقیم در داستان نقش دارند. دیگر وژگی قابل ذکر نوع خاص حرکت در زمان است که با استفاده از عوامل مشترک در گذشته و حال انجام میشود و خواننده گاهی اوقات دقیقا نمیداند در چه ظرف زمانی قرار دارد. موضوع داستان درختی است به نام انجیر معابد، که در مناطق جنوب ایران رشد میکنند و ریشههای هوایی و پیش رونده دارد. در فرهنگ مردم ایران این درخت درختی مقدس است. داستان از آنجایی شکل خاص به خود میگیرد که در تلاشی برای قطع کردن درخت، از آن خون جاری میشود. داستان حول و حوش اعضای خانوادهای میگذرد که این درخت در منزل آنان قرار دارد.
قسمتی از متن رمان درخت انجیر معابد
صدای سوت قطار می آید . فرامرز سر برمی گرداند ـ قطار باری بندر را می بیند . دور دست است و سیاه است . صداش می آید . برق آسمان ، کبودی افق غرب را سفید میکند و قطار ، سفید می شود ، و سیاه می شود و آسمان می ترکد . عصای تاج الملوک رو سنگ قبر صـاف مـرمـر ، لـيـز می خورد ، پایش می پیچد و شر می خورد فرامرز می جنبد و بغلش میکند اگر نجنبیده بود و دستش را نگرفته بود ، تاج الملوک یقه اش را دریده بود و گل و لای گرت بی گل و سبزه باران خورده را به سر ریخته بود
فرامرز ، سر تا با خیس باران ، رسیده نرسیده جیغ عمه را شنیده بود و در خانه را بسته نبسته دویده بود و تا از شن پوش میان کرتها بگذرد و به ایوان برسد دیده بود که تاج الملوک سر و سینه زنان از عمارت کلاه فرنگی درآمده است و جیغ کشان از پله ایوان غربی پائین آمده است و دست برده است به یقه که رسیده بود بغلش کرده بود و لرژلرز صدای عمه تاجی دلش را لرزانده بود که چه مصیبتی فرامرزخان ، چه مصیبت سنگینی ! و علمدار چتر به دست از جنوب عمارت آمده بود و رنگ باخته بود و علیمراد پنجره موتور خانه را گشوده بود
و گردن کشیده بود و سگ ، زیر سقف ایوان پوزه بالا گرفته بود و زوزه کشیده بود و روز بدی بود ـ باد بود و باران بود و بیدزار آشفته بود و نخلستان پر خشاخش و آشفته بود و فرامرز حـرف عـمـه تـاجی را شنیده بود که گفته بودپیش از اینکه فرامرزخان بیاید ناغافل دلواپس شده است و برخاسته است و رفته است فرزانه را صدا کند که بیاید سفره ناهار را بیاندازد تا ناهار بکشد ولی هرچه از پشت در بسته ، فرزانه را صدا کرده است ، فرزانه جواب نداده است و دلش ریخته است و بسم الله گفته است و بنا کرده است به خواندن آیت الکرسی و در اتاق را پس رانده است و رفته است