دانلود رمان زاده تاریکی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا
موضوع رمان: احساسی، تخیلی، فانتزی
نویسنده رمان: ldkh
تعداد صفحات: 865
خلاصه رمان: داستان یه دختر، دختری که میره توی دنیایی که حتی توی تخیلشم نیست، به خواست خودش نمیره. اون رو با زور و اجبار به دنیایی که از نظر انسان ها خیالی ست، بردند و پای دخترک، به دنیای اسرار امیز، باز شد. دنیایی که اتفاقات خوب و بدی رو براش به نمایش می ذاره و سختی های زیادی رو بهش تحمیل می کنه و اون رو تبدیل به زاده تاریکی می کنه، زاده ای که در اخر…
قسمتی از متن رمان زاده تاریکی
فصل فراموشي آمده! نواي فراموشي مينوازد… خاطره ها را نابود ميكند،لبخندها را ميدزد،سرقت احساس ميكند….اما! آيا ميتواند سرقت از تاريكي كند؟ تاريكي كه خواب است، با نواي فراموشي برميخيزد! وقت حكمفرماني ابدي تاريكي فرا رسيده است. فصل تاريكي در راه است همراه با زاده تاريكي! تاريكي… برگشته است!كي هستي؟ چشمهام رو به چشمهاش دوختم و با لحن سردي گفتم:
نميدونم!آهي كشيد و گفت: اسمت چيه؟نگاهم رو به پايين انداختم. چرا پاهام اينقدر سرد بود؟ زمزمه كردم: نميدونم. زن :حتي نميدوني از كجا اومدي؟ يا چهطوري اومدي؟ به چشمهاي متعجش نگاه كردم. پوزخندي زدم و گفتم:نه! نميدونم.پوف كلافه اي كشيد. خواست بره كه جرقهاي توي ذهنم زده شد. شايد اگه خودم رو ميديدم به ياد ميآوردم. آره، خودشه! با چشمهام دنبال آينه گشتم .تازه متوجه اطرافم شدم. داخل خونه اي نيمه اشرافي، با وسايل هاي زيبا و چشمگير كه از زيبايي و تميزي برق ميزدند، بودم.
نگاهم به شئ شفافي افتاد .لبخندي رو لبم شكل گرفت. از جا پريدم و به طرف آينهاي كه زيبا بود، رفتم .جلوي آينه ايستادم و خواستم خودم رو ببينم كه خشكم زد. چشمهام از زور بهت گشاد شده بودن. قدمي عقب رفتم. يعني چي؟ چرا؟ چرا تصوير من توي آينه نبود؟ آب دهنم رو قورت دادم و بلند گفتم