تقه ای به در خورد و باز شد. چی شده؟ سرم را به سمتش چرخاندم، چشمان تب دارم را از رویش عبور دادم و به حال ت قبل برگشتم. در این چند وقت خوب توانسته بود خودش را جمع و جور کند. این دختر قوی بودن را بلد بود، فقط کسی باید برایش یادآوری می کرد. الهه ی آرامشم مثل همیشه، به موقع رسیده بود. کیان چطور می توانست به خودش اجازه دهد، با نامردی مقابلم جبهه بگیرد.
چه کسی حاضر است آرامشش را دستخوش طوفان کند. صدای نزدیک شدن قدمهایش را که شنیدم با خودم گفتم: بیا آرام جانم . چرا کیان عصبی بود؟ کیان گفتنش خنجری شد و در قلبم نشست. با ضرب سرم را به سمتش گرفتم و صاف ایستادم. نگرانشی ؟ بهت در آبی های نگرانش جا خوش کرد. نباید باشم؟ اون از کیان که با حال بد رفت بیرون، اینم از… همین جمله ی ناتمامش کافی بود تا آبی شود روی آتشم. صحرای خشک قلبم داشت تبدیل به دشت سرسبزی میشد. نفسی کشیدم و به سمت میزم رفتم